هوالشهید
این کار همیشگی من است
دستم از دامان خدا که کوتاه میماند
به شبکههای ضریح که نمیرسد
میآیم میگذارمش روی سنگ قبر تو
طلبکارانه زل میزنم به "شهید گمنام"
و برای این سر سودازده فاتحه میخوانم
تو سکوتی تحویلم میدهی
سرد و سنگین
ناچار راهم را میکشم و میروم آن سوتر
پیش گنجشکها که زبانشان بسته است!
اما این روزها حالم با همهی روزها توفیر دارد
دمغم، حالم از خودم گرفته
و پای گریزم نیست
دلم هوای پرواز دارد
اما زمینگیر این واژههای دست و پاگیر است
انصاف نیست تو هم از در سکوت درآیی
تو هم نادیده بگیری عجز و لابههایم را
با من بینظمِ بیمنطق
با منی که الهش، الله نیست
منی که محبوبش، مطلوبش
شده نفسش
منی که دیدههایش نابیناست
راه بیا
بساز با این واژهها
هرچند چنگی به دل نمیزنند
و کامت را شیرین نمیکنند
از چشمهایشان بخوان
حکایت تلخ گمراهی و بیپناهی را
دست دلم به هیچ کجا بند نیست، ببین...
پایان نوشت: من با "و فرقت بینی و بین احبائک و اولیائک " چه کنم؟